دیشب در گلستانی به نام عشق و دوست داشتن قدم گذاشتم برای اولین بار این همه گل زیبا را دیدم ، چون من با گل ها غریبه بوده ام ، درقلبم ، وجودم ، روحم ، جسمم ، جز خار ، خار های زهرآگین ، خارهای سرزنش ،خارهای بی کسی ، خارهای نبودن ، چیز دیگری دیده نمی شد به همین خاطر بود که سر شوق آمدم ، در میان گل ها دویدم ، آن ها را بوئیدم ، نازشان کردم ، و همه را قربانی وجودت کردم امینم قربانی مهربانیت ، دوست داشتنت ، قرابنی آرامشی که فقط در هنگام با تو بودن تجربه اش کردم...
نظرات شما عزیزان:
|